باران گربه کالیمبا نواز

در دل یک خانه‌ی کوچک و گرم، گربه‌ای زیبا به نام باران زندگی می‌کرد. باران گربه‌ای کنجکاو و باهوش بود که به همه چیز علاقه داشت. او از بازی کردن با توپ گرفته تا تماشای پرندگان از پنجره، هر کاری را با لذت انجام می‌داد. اما بزرگترین علاقه‌ی باران، صداها بود. او ساعت‌ها می‌توانست به صدای باران روی سقف یا آواز پرندگان گوش دهد.
یک روز، صاحب باران برای او یک کالیمبا خرید. کالیمبا سازی کوچک و زهی بود که با انگشت نواخته می‌شد. وقتی باران برای اولین بار صدای زیبای کالیمبا را شنید، چشمانش از تعجب گرد شد. او با کنجکاوی به ساز نگاه کرد و سعی کرد با پنجه‌هایش آن را بنوازد. البته نتایج کار او بیشتر شبیه به یک سری صدای نامفهوم بود، اما باران ناامید نشد.
هر روز، باران ساعت‌ها به کالیمبا نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد صداهای جدیدی از آن در بیاورد. او با دقت به انگشتان صاحبش نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد حرکات او را تقلید کند. کم‌کم، باران یاد گرفت که چگونه نت‌های ساده‌ای را بنوازد. صدای زیبای کالیمبا در خانه پیچید و همه را شگفت‌زده کرد.
باران به زودی تبدیل به یک نوازنده‌ی ماهر شد. او می‌توانست ملودی‌های ساده‌ای را بنوازد و حتی گاهی اوقات با صاحبش همخوانی می‌کرد. وقتی باران می‌نواخت، همه ساکنان خانه آرام می‌شدند و به موسیقی او گوش می‌دادند. حتی گاهی اوقات، موش کوچکی که در دیوار خانه زندگی می‌کرد، از سوراخ دیوار بیرون می‌آمد و به کنسرت باران گوش می‌داد.
خبر از گربه‌ی نوازنده‌ی شهر پخش شد و خیلی زود، مردم از دور و نزدیک برای دیدن باران و شنیدن موسیقی او به خانه‌ی او می‌آمدند. باران هم از این همه توجه بسیار خوشحال بود و با تمام وجود می‌نواخت. او می‌دانست که موسیقی می‌تواند قلب‌ها را به هم نزدیک کند و او با موسیقی‌اش، دنیا را زیباتر می‌کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *